تنگدل و غمناک و دل فگار. (ناظم الاطباء) : از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک طوفان آب آتش زای اندر آمده. خاقانی. ، که دل سوخته و پرالتهاب دارد. که درون سوزان و پرآتش دارد: روشن درون تفته دل گرم ژاژخای آتش نهاد خاکی و معمور دودمان. خواجوی کرمانی (در صفت حمام)
تنگدل و غمناک و دل فگار. (ناظم الاطباء) : از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک طوفان آب آتش زای اندر آمده. خاقانی. ، که دل سوخته و پرالتهاب دارد. که درون سوزان و پرآتش دارد: روشن درون تفته دل گرم ژاژخای آتش نهاد خاکی و معمور دودمان. خواجوی کرمانی (در صفت حمام)
دل فکار. دل افکار. دلخسته. غمناک. غمین. دلتنگ. (یادداشت مؤلف) : بیاورد پس خسرو خسته دل پرستنده سیصد عماری چهل. فردوسی. از اندیشگان زال شد خسته دل بران کار بنهاد پیوسته دل. فردوسی. که هستند ایشان همه خسته دل به تیمار بربسته پیوسته دل. فردوسی. بدادار گفتا جهان داوری سزد گر بدین خسته دل بنگری. فردوسی. ملک ما بشکار ملکان تاخته بود ما زاندیشۀ او خسته دل و خسته جگر. فرخی. خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش گر به بغداد است و ری یا در طخارستان و خست. سوزنی. خسته دلم شاید اگر بخشدم کلک و بنان تو شفای جنان. خاقانی. طاعنان خسته دلش می دارند خار در دیدۀ طاعن تو کنی. خاقانی. زین واقعه چرخ دل شکن را هم خسته دل وفکار بینید. نظامی. گردد ز جفات صاحب ملک آگاه و تو خسته دل شوی زان. بدر جاجرمی. گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن. سعدی (طیبات). ای زاهد خرقه پوش تا کی با عاشق خسته دل کنی جنگ. سعدی. مرا با آن چنان الفتی نبود که از مفارقتش خسته دل باشم. (گلستان سعدی). در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در خروش و در غوغاست. حافظ. هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم. حافظ. عشق رخ یار بر من زار مگیر بر خسته دلان رند خمار مگیر. حافظ
دل فکار. دل افکار. دلخسته. غمناک. غمین. دلتنگ. (یادداشت مؤلف) : بیاورد پس خسرو خسته دل پرستنده سیصد عماری چهل. فردوسی. از اندیشگان زال شد خسته دل بران کار بنهاد پیوسته دل. فردوسی. که هستند ایشان همه خسته دل به تیمار بربسته پیوسته دل. فردوسی. بدادار گفتا جهان داوری سزد گر بدین خسته دل بنگری. فردوسی. ملک ما بشکار ملکان تاخته بود ما زاندیشۀ او خسته دل و خسته جگر. فرخی. خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش گر به بغداد است و ری یا در طخارستان و خست. سوزنی. خسته دلم شاید اگر بخشدم کلک و بنان تو شفای جنان. خاقانی. طاعنان خسته دلش می دارند خار در دیدۀ طاعن تو کنی. خاقانی. زین واقعه چرخ دل شکن را هم خسته دل وفکار بینید. نظامی. گردد ز جفات صاحب ملک آگاه و تو خسته دل شوی زان. بدر جاجرمی. گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن. سعدی (طیبات). ای زاهد خرقه پوش تا کی با عاشق خسته دل کنی جنگ. سعدی. مرا با آن چنان الفتی نبود که از مفارقتش خسته دل باشم. (گلستان سعدی). در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در خروش و در غوغاست. حافظ. هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم. حافظ. عشق رخ یار بر من زار مگیر بر خسته دلان رند خمار مگیر. حافظ
جسر و معبر چوبی. (ناظم الاطباء). پلی که از تخته ها بر خندق قلعه سازند تا در قلعه آمد و رفت واقع شود. (آنندراج). پلی از تخته. پل تخته ای: قلعۀ قهقهه دهان کرده تخته پل بر درش زبان کرده. زلالی (از آنندراج)
جسر و معبر چوبی. (ناظم الاطباء). پلی که از تخته ها بر خندق قلعه سازند تا در قلعه آمد و رفت واقع شود. (آنندراج). پلی از تخته. پل تخته ای: قلعۀ قهقهه دهان کرده تخته پل بر درش زبان کرده. زلالی (از آنندراج)
بمعنی تشنه جگر است که کنایه از اشتیاق باشد. (برهان). تشنه جگر. (مجموعۀ مترادفات) (ناظم الاطباء) : خاقانیا نه تشنه دلانند زیر خاک کاریز دیده بی نم خونین چه مانده ای. خاقانی. به شیران مده نوشداروی معنی ز تشنه دلان ناشتایی طلب کن. خاقانی. از تو نشایدکه بدین سان روم تشنه دل از چشمۀ حیوان روم. امیرخسرو (از آنندراج)
بمعنی تشنه جگر است که کنایه از اشتیاق باشد. (برهان). تشنه جگر. (مجموعۀ مترادفات) (ناظم الاطباء) : خاقانیا نه تشنه دلانند زیر خاک کاریز دیده بی نم خونین چه مانده ای. خاقانی. به شیران مده نوشداروی معنی ز تشنه دلان ناشتایی طلب کن. خاقانی. از تو نشایدکه بدین سان روم تشنه دل از چشمۀ حیوان روم. امیرخسرو (از آنندراج)
بدرای و ناراست و نادرست. (ناظم الاطباء). تیره رای. تیره باطن. بداندیشه: از ایوان از آن پس خروش آمدی کز آواز دلها بجوش آمدی که ای زیردستان شاه جهان مباشید تیره دل و بدنهان. فردوسی. ز تیر آسمان شد چو پرّ عقاب نگه کرد تیره دل افراسیاب. فردوسی. ... برآن تیره دل، بارش تیر کرد. نظامی. از آن تیره دل، مرد صافی درون قفا خورد و سر برنکرد از سکون. سعدی (بوستان). به چشم کم مبین ای تیره دل ما تیره روزان را که صد آیینه از یک مشت خاکستر شود پیدا. صائب (از آنندراج). ، غمگین. مکدر. ملول: زواره بیامد به نزدیک اوی ورا دید تیره دل و زردروی. فردوسی. ، آب و شراب دردآمیز، زمین. (فرهنگ رشیدی) ، سیاه درون. که داخل آن سیاه باشد: هست اندر دوات تیره دلش روشنائی ملک را اسباب. سوزنی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
بدرای و ناراست و نادرست. (ناظم الاطباء). تیره رای. تیره باطن. بداندیشه: از ایوان از آن پس خروش آمدی کز آواز دلها بجوش آمدی که ای زیردستان شاه جهان مباشید تیره دل و بدنهان. فردوسی. ز تیر آسمان شد چو پرّ عقاب نگه کرد تیره دل افراسیاب. فردوسی. ... برآن تیره دل، بارش تیر کرد. نظامی. از آن تیره دل، مرد صافی درون قفا خورد و سر برنکرد از سکون. سعدی (بوستان). به چشم کم مبین ای تیره دل ما تیره روزان را که صد آیینه از یک مشت خاکستر شود پیدا. صائب (از آنندراج). ، غمگین. مکدر. ملول: زواره بیامد به نزدیک اوی ورا دید تیره دل و زردروی. فردوسی. ، آب و شراب دُردآمیز، زمین. (فرهنگ رشیدی) ، سیاه درون. که داخل آن سیاه باشد: هست اندر دوات تیره دلش روشنائی ملک را اسباب. سوزنی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
شوریده دل و عاشق. (ناظم الاطباء). دلداده. عاشق. دلباخته: زلفی به هزار حلقه زنجیر جز شیفته دل شدن چه تدبیر. نظامی. وآن شیفته دل ز شوربختی میکرد صبوریی به سختی. نظامی
شوریده دل و عاشق. (ناظم الاطباء). دلداده. عاشق. دلباخته: زلفی به هزار حلقه زنجیر جز شیفته دل شدن چه تدبیر. نظامی. وآن شیفته دل ز شوربختی میکرد صبوریی به سختی. نظامی
آزرده دل. غمگین. نگران. برافروخته بسبب قهر و غضب: دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن. فرخی. بشد تافته دل یل رزمجوی سوی ره زنان رزم را داد روی. اسدی. رجوع به تافته شود
آزرده دل. غمگین. نگران. برافروخته بسبب قهر و غضب: دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن. فرخی. بشد تافته دل یل رزمجوی سوی ره زنان رزم را داد روی. اسدی. رجوع به تافته شود