جدول جو
جدول جو

معنی تفته دل - جستجوی لغت در جدول جو

تفته دل
تنگدل، دل افگار، آزرده دل
تصویری از تفته دل
تصویر تفته دل
فرهنگ فارسی عمید
تفته دل(تَ تَ / تِ دِ)
تنگدل و غمناک و دل فگار. (ناظم الاطباء) :
از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک
طوفان آب آتش زای اندر آمده.
خاقانی.
، که دل سوخته و پرالتهاب دارد. که درون سوزان و پرآتش دارد:
روشن درون تفته دل گرم ژاژخای
آتش نهاد خاکی و معمور دودمان.
خواجوی کرمانی (در صفت حمام)
لغت نامه دهخدا
تفته دل
آزرده دل
تصویری از تفته دل
تصویر تفته دل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خسته دل
تصویر خسته دل
آزرده دل، غم دیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیره دل
تصویر تیره دل
سیه دل، گمراه، بدخواه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخته پل
تصویر تخته پل
پل چوبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشفته دل
تصویر آشفته دل
آشفته خاطر، پریشان خاطر، پریشان حال، شوریده، مضطرب
فرهنگ فارسی عمید
(تَ / تِ دِ)
دل آزردگی. برافروختگی بسبب قهر و غضب. رجوع به تافته شود
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ / تِ دِ)
دل فکار. دل افکار. دلخسته. غمناک. غمین. دلتنگ. (یادداشت مؤلف) :
بیاورد پس خسرو خسته دل
پرستنده سیصد عماری چهل.
فردوسی.
از اندیشگان زال شد خسته دل
بران کار بنهاد پیوسته دل.
فردوسی.
که هستند ایشان همه خسته دل
به تیمار بربسته پیوسته دل.
فردوسی.
بدادار گفتا جهان داوری
سزد گر بدین خسته دل بنگری.
فردوسی.
ملک ما بشکار ملکان تاخته بود
ما زاندیشۀ او خسته دل و خسته جگر.
فرخی.
خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش
گر به بغداد است و ری یا در طخارستان و خست.
سوزنی.
خسته دلم شاید اگر بخشدم
کلک و بنان تو شفای جنان.
خاقانی.
طاعنان خسته دلش می دارند
خار در دیدۀ طاعن تو کنی.
خاقانی.
زین واقعه چرخ دل شکن را
هم خسته دل وفکار بینید.
نظامی.
گردد ز جفات صاحب ملک
آگاه و تو خسته دل شوی زان.
بدر جاجرمی.
گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی
عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن.
سعدی (طیبات).
ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته دل کنی جنگ.
سعدی.
مرا با آن چنان الفتی نبود که از مفارقتش خسته دل باشم. (گلستان سعدی).
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در خروش و در غوغاست.
حافظ.
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم.
حافظ.
عشق رخ یار بر من زار مگیر
بر خسته دلان رند خمار مگیر.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ / تِ پُ)
جسر و معبر چوبی. (ناظم الاطباء). پلی که از تخته ها بر خندق قلعه سازند تا در قلعه آمد و رفت واقع شود. (آنندراج). پلی از تخته. پل تخته ای:
قلعۀ قهقهه دهان کرده
تخته پل بر درش زبان کرده.
زلالی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تِ نَ / نِ دِ)
بمعنی تشنه جگر است که کنایه از اشتیاق باشد. (برهان). تشنه جگر. (مجموعۀ مترادفات) (ناظم الاطباء) :
خاقانیا نه تشنه دلانند زیر خاک
کاریز دیده بی نم خونین چه مانده ای.
خاقانی.
به شیران مده نوشداروی معنی
ز تشنه دلان ناشتایی طلب کن.
خاقانی.
از تو نشایدکه بدین سان روم
تشنه دل از چشمۀ حیوان روم.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ/ رِ دِ)
بدرای و ناراست و نادرست. (ناظم الاطباء). تیره رای. تیره باطن. بداندیشه:
از ایوان از آن پس خروش آمدی
کز آواز دلها بجوش آمدی
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدنهان.
فردوسی.
ز تیر آسمان شد چو پرّ عقاب
نگه کرد تیره دل افراسیاب.
فردوسی.
... برآن تیره دل، بارش تیر کرد.
نظامی.
از آن تیره دل، مرد صافی درون
قفا خورد و سر برنکرد از سکون.
سعدی (بوستان).
به چشم کم مبین ای تیره دل ما تیره روزان را
که صد آیینه از یک مشت خاکستر شود پیدا.
صائب (از آنندراج).
، غمگین. مکدر. ملول:
زواره بیامد به نزدیک اوی
ورا دید تیره دل و زردروی.
فردوسی.
، آب و شراب دردآمیز، زمین. (فرهنگ رشیدی) ، سیاه درون. که داخل آن سیاه باشد:
هست اندر دوات تیره دلش
روشنائی ملک را اسباب.
سوزنی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تَ / تِ دِ)
پریشان خاطر
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ دِ)
شوریده دل و عاشق. (ناظم الاطباء). دلداده. عاشق. دلباخته:
زلفی به هزار حلقه زنجیر
جز شیفته دل شدن چه تدبیر.
نظامی.
وآن شیفته دل ز شوربختی
میکرد صبوریی به سختی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ دِ)
شکافته دل. مجازاً افسرده و دلسوخته
لغت نامه دهخدا
(سِلَ / لِ دِ)
پست. دون. ناکس:
ای مسلمانان میلاوه که دارد بازا
بجز آنکس که بود سفله دل و غمازا.
ابوالعباس (از صحاح الفرس ص 290)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ دِ)
سوخته دل:
نوای ناله غم اندوته دونو
عیار زر خالص بوته دونو
بوره سوته دلان واهم بنالیم
که قدر سوته دل دل سوته دونو.
باباطاهر
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ / تِ دِ)
غمگین. اندوهناک. متألم:
اگر گرفته دلی از جهانیان صائب
ز خویش خیمه برون زن جهان دیگر باش.
صائب (از آنندراج).
رجوع به گرفتن دل شود
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ / تِ دِ)
مقابل بیداردل. دل مرده:
صورروان خفته دلانیم چون خروس
آهنگ دان پردۀ دستان صبحگاه.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ دِ)
آزرده دل. غمگین. نگران. برافروخته بسبب قهر و غضب:
دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما
که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن.
فرخی.
بشد تافته دل یل رزمجوی
سوی ره زنان رزم را داد روی.
اسدی.
رجوع به تافته شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ دِ)
آنکه دارای دل جوان باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گرفته دل
تصویر گرفته دل
غمگین، اندوهناک، متالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کافته دل
تصویر کافته دل
شکافته دل، افسرده دلسوخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه دل
تصویر تازه دل
آنکه دارای دل جوان باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشنه دل
تصویر تشنه دل
تشنه عطشان، مشتاق آرزومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخته پل
تصویر تخته پل
پوست خشک کرده گوسفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسته دل
تصویر خسته دل
آزرده دل، مصیبت زده غم دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیره دل
تصویر تیره دل
سیاه دل گمراه بد خواه مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشفته دل
تصویر آشفته دل
پریشان خاطر آشفته حال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشفته دل
تصویر آشفته دل
((~. دِ))
پریشان خاطر، آشفته حال
فرهنگ فارسی معین
بدخواه، قسی القلب
متضاد: نیک دل، خیرخواه، مهربان، بدرای، بدسگال، تیره ضمیر، کوردل، گمراه، منحرف، نادرست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آزرده خاطر، آزرده دل، دل آزرده، غمدیده، ماتم دار، مصیبت رسیده، رنج دیده، رنج کشیده، محنت دیده، عاشق، شیفته، شیدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دل سوخته، سوخته دل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دل پخته
فرهنگ گویش مازندرانی
دل سوخته
فرهنگ گویش مازندرانی